<no title>
دیروز عصر یعنی روز دوشنبه بابا علیرضا از ماموریت برگشت . من و رادوین رفتیم فرودگاه دنبال بابایی اما دیر رفتیم و وقتی رسیدیم بابایی بیرون توی شرجی خیس عرق شده بود . رادوین جگر و بابا وقتی همدیگه رو دیدن اونقدر واسه هم ذوق کردن که من فراموش شدم چند دقیقه ای همدیگه رو محکم بغل کردن و بوسیدن . رادوین دستاش رو دور گردن بابایی حلقه کرده بود و ولش نمی کرد . از وقتی هم که رسیدیم خونه یه لحظه نمی ذاشت باباش از کنارش تکون بخوره
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی